[jimin part 21]
بامداد عاشقی
" ا/ت "
چند ماهی بود که پیش هیون کی بودم ، روز عروسی یا بهتره بگم روز بدبختی من فرا رسیده بود ؛ معمولا تمام دخترا روز عروسیشون خوشحالن ، بهتر روزشونه ولی حالا من ، ناراحتم و بدترین روز زندگیمه
خدمتکار : خانم لباستون رسیدن ا/ت : ممنون لطفا بزارید رو تخت .
این لباس باید تو عروسیه من و جیمین تنم می بود ، لباس رو برداشتم پوشیدم .
[ اسلاید بعد ] جلوی آینه وایستادم و خودم رو آرایش کردم ، [ به هیون کی گفته بود کسی رو نیاره ] موهام رو باز گذاشتم ؛ وقتی که در اتاق رو باز دیدم بابام جلوم وایساده .
تهمو : بریم دخترم ؟ ا/ت : بر.......بریم .
تهمو : راستی یه چیز میگم قول بده که حال خوبم رو خراب نکنی . ا/ت : چیه ؟
تهمو : جیمین اومده ، الان توی جمعیت نشسته ، ببین دخترم لطفا کار اشتباهی ازت سر نزنه .
خیلی ناراحت بودم ، باورم نمیشد . کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم الان توی مراسم عروسیم نشسته . ا/ت : باشه ، شما نگران نباشید .
دست بابام رو گرفتم و وارد جمعیت شدم . همه دست میزدن ، داشتم راه میرفتم و به هیون کی نزدیک میشدم که جیمین رو دیدم ، عصبانیتی از چشماش میبارید . با دستم کسی متوجه نشه علامت دادم ( معنی علامت این بود که بعد مراسم ، پشت عمارت بیا ببینمت )
بابام منو به هیون کی نزدیک کرد .
عاقد : ا/ت شی شما همینجا قول میدهید که در خوشی و بدبختی در کنار هیون کی شی شوهرتون باشید ؟ یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم . ا/ت : بل.....بله . عاقد : هیون کی شی شما همینجا قول میدهید که در خوشی و بدبختی در کنار ا/ت شی همسرتون باشید ؟ هیون کی : بله .
عاقد : و اینک من این دو تا رو زن و شوهر اعلام میکنم . موسیقیی پخش شد ، من و هیون کی تانگو ( یه نوع رقص خارجی ) رقصیدیم . ا/ت : هیون کی میشه من برم دستشویی . ( آروم ) هیون کی : آره عزیزم برو .
" جیمین "
تا دیدم ا/ت از جاش تکون خورد ، یواشکی بلند شدم و رفتم پشت عمارت .
منتظرش موندم تا بیاد ، که صدای کفش زنونه اومد ، متوجه شدم که اونه . اولش که ا/ت منو دید مکث کرد ؛ بعد آروم آروم بهم نزدیک میشد و با هربار قدم برداشتن یه قطره اشک از چشماش میچکید . بهم رسید .
ا/ت : بگو که ..... بگو که منو یادته ، وقتی که صبح از خواب بلند شدم وقتی که یه لباس قشنگ پوشیده بودم ، وقتی که منو به روی اون پل برده بودی ، وقتی که اولین بار منتظرم بودی که در اتاقم رو برات باز کنم ؛ بگو که منو یادته ( گریه )
جیمین : مگه.....میشه عشق زندگیم ، دلیل نفس کشیدنم رو یادم بره ، ا/ت .
ا/ت : جیمین ! ( گریه )
همو بغل کردم ، انقدر محکم بغلش کردم که سیر نمیشدم . صورتش رو کلی بوسیدم ؛
جیمین : دلم برات تنگ شده عزیزم ( بغض )
ا/ت : منم همین طور .
جیمین : بزودی از این مخمصه نجات میدم . ا/ت : دوست دارم
جیمین : منم🫂💕🦋
" ا/ت "
چند ماهی بود که پیش هیون کی بودم ، روز عروسی یا بهتره بگم روز بدبختی من فرا رسیده بود ؛ معمولا تمام دخترا روز عروسیشون خوشحالن ، بهتر روزشونه ولی حالا من ، ناراحتم و بدترین روز زندگیمه
خدمتکار : خانم لباستون رسیدن ا/ت : ممنون لطفا بزارید رو تخت .
این لباس باید تو عروسیه من و جیمین تنم می بود ، لباس رو برداشتم پوشیدم .
[ اسلاید بعد ] جلوی آینه وایستادم و خودم رو آرایش کردم ، [ به هیون کی گفته بود کسی رو نیاره ] موهام رو باز گذاشتم ؛ وقتی که در اتاق رو باز دیدم بابام جلوم وایساده .
تهمو : بریم دخترم ؟ ا/ت : بر.......بریم .
تهمو : راستی یه چیز میگم قول بده که حال خوبم رو خراب نکنی . ا/ت : چیه ؟
تهمو : جیمین اومده ، الان توی جمعیت نشسته ، ببین دخترم لطفا کار اشتباهی ازت سر نزنه .
خیلی ناراحت بودم ، باورم نمیشد . کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم الان توی مراسم عروسیم نشسته . ا/ت : باشه ، شما نگران نباشید .
دست بابام رو گرفتم و وارد جمعیت شدم . همه دست میزدن ، داشتم راه میرفتم و به هیون کی نزدیک میشدم که جیمین رو دیدم ، عصبانیتی از چشماش میبارید . با دستم کسی متوجه نشه علامت دادم ( معنی علامت این بود که بعد مراسم ، پشت عمارت بیا ببینمت )
بابام منو به هیون کی نزدیک کرد .
عاقد : ا/ت شی شما همینجا قول میدهید که در خوشی و بدبختی در کنار هیون کی شی شوهرتون باشید ؟ یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم . ا/ت : بل.....بله . عاقد : هیون کی شی شما همینجا قول میدهید که در خوشی و بدبختی در کنار ا/ت شی همسرتون باشید ؟ هیون کی : بله .
عاقد : و اینک من این دو تا رو زن و شوهر اعلام میکنم . موسیقیی پخش شد ، من و هیون کی تانگو ( یه نوع رقص خارجی ) رقصیدیم . ا/ت : هیون کی میشه من برم دستشویی . ( آروم ) هیون کی : آره عزیزم برو .
" جیمین "
تا دیدم ا/ت از جاش تکون خورد ، یواشکی بلند شدم و رفتم پشت عمارت .
منتظرش موندم تا بیاد ، که صدای کفش زنونه اومد ، متوجه شدم که اونه . اولش که ا/ت منو دید مکث کرد ؛ بعد آروم آروم بهم نزدیک میشد و با هربار قدم برداشتن یه قطره اشک از چشماش میچکید . بهم رسید .
ا/ت : بگو که ..... بگو که منو یادته ، وقتی که صبح از خواب بلند شدم وقتی که یه لباس قشنگ پوشیده بودم ، وقتی که منو به روی اون پل برده بودی ، وقتی که اولین بار منتظرم بودی که در اتاقم رو برات باز کنم ؛ بگو که منو یادته ( گریه )
جیمین : مگه.....میشه عشق زندگیم ، دلیل نفس کشیدنم رو یادم بره ، ا/ت .
ا/ت : جیمین ! ( گریه )
همو بغل کردم ، انقدر محکم بغلش کردم که سیر نمیشدم . صورتش رو کلی بوسیدم ؛
جیمین : دلم برات تنگ شده عزیزم ( بغض )
ا/ت : منم همین طور .
جیمین : بزودی از این مخمصه نجات میدم . ا/ت : دوست دارم
جیمین : منم🫂💕🦋
۳۷.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.